داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
زن با حرص به سیگارش پُک میزند، دودش را از پنجرهٔ باز بیرون میدهد و میگوید:
«میدانستم، من این روز را خیلی وقت پیش پیشبینی کرده بودم. روزی که بخواهیم برویم و نتوانیم. یعنی دیگر هیچ راه چارهای جز ماندن در این جهنم برایمان نماند. ببین چقدر بدبخت شدیم که دیگر ترکیه هم ما را راه نمیدهند. یک زمانی ایران چه کیاوبیایی برای خودش داشت. همین تُرکها آمدند قرارداد صدساله با ایران امضا کردند که بیویزا به آنجا سفر کنیم. حالا رو به هر سویی میکنیم، ما را تُف میکنند. این قرارداد هم که دو سه سال دیگر تمام میشود. با هزار بدبختی و وامگرفتن بعد از ده سال کارکردن چهار صد میلیون تومان پسانداز کردهام. از پنج سال پیش به شوهرم گفتم بیا برویم. هی گفت امروز، فردا، ماه دیگر، سال دیگر. مرتیکهٔ ترسو. دودستی چسبیده است به اینجا انگار حلوا بهش میدهند. بسکه بچهننه است. برسم خانه میدانم چه بر روزگارش بیاورم. همهاش تقصیر اوست. امروز با هزار امید و آرزو آمدم اینجا و دلم خوش بود تا ماه دیگر از اینجا رفتهام. اما چنان جوابی شنیدم که از ناامیدی دلم میخواهد خودم را بکُشم. گفتم دیگر ترکیه را راحت میشود رفت. اما فهمیدم که ایرانی پیشانیسیاهتر از این حرفهاست.»
برایم تعریف میکند که خیلی از دوستان و آشناهایشان رفتهاند ترکیه. خانهای اجاره کردهاند و اقامت یکساله گرفتهاند. بعد، یکسال یکسال اقامتشان را تمدید میکردهاند، بعد از چند سال هم اقامت پنجساله میگرفتهاند. اما در سال جدید ترکیه این قانون را برداشته است و فقط میشود توریستی آنجا ماند. توریستیماندن هم که یعنی اجازهٔ کار نداری و بعد از سه ماه باید از خاک ترکیه خروج بزنی. الان برای گرفتن اقامت دائم باید ملک بالای ۲۵۰ هزار دلار بخری. اقامت یکساله هم که نمیدهند، مگر چه بشود و طرف سالها ترکیه زندگی کرده باشد و دولت تشخیص دهد که وجودش برای آن مملکت مفید است. بعد فحش را به جان ایرانیها میکشد که همهاش تقصیر آنهاست، چون رفتند و ترکیه را هم مثل جاهای دیگر دنیا به گَند کشیدند. بسکه رفتند مِلک خریدند و بلافاصله بهخاطر سودش فروختند، اقتصاد ترکیه را هم مثل ایران تِرکاندند. همین شده که مردم ترکیه ریختهاند توی خیابان برای اعتراض به دولت که این ایرانیها دارند کشور ما را هم مثل خودشان نابود میکنند، دیگر اینها را راه ندهید. همین شده که خیلیها دارند برمیگردند چون اقامتشان تمدید نشده است. میگوید:
«کارمند دفتر مهاجرتی گفت خودت را بدبخت نکنی. شرایط دیگر خیلی عوض شده است. یا میتوانی از طریق تحصیلی بروی یا کاری. تحصیلی که توی سرم بخورد. توی چهلسالگی که زبان هم نمیدانم، بروم آنجا چه چیزی تحصیل کنم. کاری هم که کدام کارفرما توی ترکیه به من تقاضای کار میدهد. دلم را به این اقامت یکساله خوش کرده بودم. گفتم آنقدر پسانداز کردهام که یکسال آنجا کار نکنم و زبانشان را یاد بگیرم، از سال دوم بروم دنبال کار و زندگیمان را از نو بسازم. کارمند گفت زهی خیال باطل، همهٔ پساندازت چندماهه تمام میشود و بعد آسوپاس برمیگردی ایران. اوضاع اقتصاد ترکیه وحشتناک شده و آن هم زیر سرِ ایرانیهاست. دوستم میگفت بهخاطر کولرروشنکردن ۲۵۰۰ لیر برایش پول برق آمده؛ میشود چیزی حدود پنج میلیون تومان. چقدر امیدوار بودم. گفتم میروم و سرنوشت دخترم را عوض میکنم. حالا با ناامیدی دارم برمی گردم خانه. البته خانه را روی سر شوهر ترسویم خراب میکنم. دخترم دهساله است. چند ماه است گریه میکند که برایم سگ بگیر. بچهام همهاش توی پارک و خیابان سگهای مردم را میبیند و عقده شده توی دلش. میگویم چطور اینجا سگ بگیرم وقتی هر لحظه تهدید میکنند که طرح صیانت از حیوانات خانگی را تصویب میکنیم. وقتی مجبورم با هزار ترس و لرز سگ را ببرم بیرون. میبینم دوستان و فامیلم که سگ دارند، چقدر اذیت میشوند و مدام هراس دارند. حالا من این هراس را بیندازم به جان بچهام. آنوقت است که بچهام بیشتر آسیب میبیند. خدا از شوهرم نگذرد. اگر اینقدر لفتش نمیداد، سالها بود رفته بودیم. شوهرم فرزند ارشد خانواده و تکپسراست. در خانوادهاش مادر سالاری حاکم بوده است. با اینکه با مادرش ظاهراً صمیمی است، ولی بسیار از او میترسد. البته پدرش هم از مادرش میترسد . کل خانواده از مادرش حساب میبرند. وقتی چشمش به مادرش میافتد عین بچهها دست و پایش را گم میکند. همین مادرش هم نگذاشت برویم. آنقدر توی گوشش خواند که ترساندش. شوهرم اصلاً اهل ریسککردن نیست و حاضر نمیشود به درآمد بالاتر و زندگی بهتر فکر کند. میگوید همینی که داریم، شُکر. کارمندی ساده است و هر چه به او پیشنهادهای مختلف برای درآمد بالاتر میدهم، میترسد و قبول نمیکند.
تا الان چندین پیشنهاد خوب برای سرمایهگذاری و درآمد بالاتر به او دادهام، ولی هربار میترسد و به جنبههای منفی ماجرا نگاه میکند و میگوید اگر پولمان را از دست بدهیم، چه میشود. بعد هم قبول نمیکند و به همین درآمد پایین کارمندی خودش اکتفا میکند. من دوست دارم شوهرم خطر کند و اهل ریسککردن باشد. از مرد ترسو بدم میآید و از اینکه زندگیام یکنواخت باشد و هیچ تغییری یا پیشرفتی نکند، بدم میآید. برای تغییرکردن، آدم باید خطر کند که او مطلقاً اهلش نیست. برای مهاجرت هم همین را میگوید که اگر رفتیم و نشد، بدبخت میشویم. اگر عوض نشود، دیگر در کنار این مرد نمیتوانم زندگی کنم.»
و مجدداً سیگاری آتش میزند. تمام خشمش را در پُکزدن به سیگار خالی میکند. مدام میگوید «ایرانیها» و چنان این عبارت را با خشم و غضب میگوید که انگار خودش ایرانی نیست. میدانم الان که به خانهاش برسد، قیامت بهپا میکند. او ناامید شده و هیچ انسانی مستأصلتر از انسان سرخورده و ناامید نیست. به او میگویم: «میدانم الان خیلی عصبانی و مستأصلای، ولی من فکر نمیکنم این کاری که تصمیم گرفتی انجام بدهی خیلی بتواند کمک کند. مخصوصاً که میتواند عواقبی هم داشته باشد. فکر کن دخترت چقدر از دعوای شما میترسد و آسیب میبیند.»
میگوید: «خودم هم میدانم. پایم برسد خانه و چشمم به دخترم بیفتد، همهچیز یادم میرود. برای همین اول دخترم را میبرم خانهٔ مادرم که یکی دو روزی آنجا باشد. بعد برمیگردم و خدمتش میرسم. راستش هر بلایی سرم آمده، بهخاطر احساساتیبودنم است. اصلاً همین احساساتیبودن ما ایرانیها همیشه کار دستمان میدهد و باعث میشود نتوانیم تصمیم درستی بگیریم. اما این اشتباه است. در این سالها بهخاطر ترسوبودن شوهرم بسیاری از موقعیتهای خوب را از دست دادیم. من کوتاه آمدم. برخورد نکردم. خشمم را ریختم توی خودم و تلنبار شد سرِ دلم. آدمی که ازدواج میکند، باید بداند که خانوادهٔ جدیدی برای خودش تشکیل داده و اولویت اول باید زن و بچهاش باشند نه اینکه مادرش. باید ببیند چه چیزی به صلاح زن و بچهاش است. نه اینکه مادرش بنشیند کنار گوشش وِر یامفت بزند که اگر بروی به روزگار سیاه میافتی و من هم طاقت دوریات را ندارم. مگر یک پسر بیشتر دارم و از این حرفها. مادرهای ایرانی فکر میکنند پسرشان باید تا ابد وَرِ دلشان باشد. من میدانستم همهچیز سالبهسال سختتر میشود. به او هم میگفتم. اما میگفت صبر کن. مادرم را راضی میکنم، بعد میرویم. منِ خر هم باورش کردم. واقعاً عصبانی هستم و اینبار باید خودم را بیرون بریزم. من هم همیشه از عواقبش ترسیدهام و حرف نزدهام. دیگر نمیخواهم اینجا بمانم. ترکیه نشد، یک راه دیگر پیدا میکنم. نمیخواهم دخترم اینجا پر از عقده و حسرت بزرگ شود. نمیخواهم هر صبح که بیدار میشوم با هراس اینکه امروز هر چیز چقدر گرانتر شده است، بیدار شوم. اینکه وقتی میروم خرید کنم، استرس میگیرم. من اینها را حق خودم نمیدانم. اگر همان پنج سال پیش که من اصرار داشتم رفته بودیم، حالا جا افتاده بودیم. خیلی از دست شوهرم و مادرش عصبانیام. از خودم بیشتر عصبانیام که احساساتم نگذاشت درست تصمیم بگیرم و به دل شوهر ترسوی خودم راه آمدم.»
از صمیم قلبم آرزو میکنم خشمش فرو بنشیند و بتواند با راهحلی منطقی مشکلش را حل کند. به آن دخترک دهساله فکر میکنم و دعواهای سختی که باید شاهدش باشد و تمام اینها بهخاطر ناامیدی مادرش است. همهٔ ما احساس ناامیدی را تجربه کردهایم و میدانیم چقدر ویرانگر است. ناامیدی، احساسی پیچیده است که از غم ریشه میگیرد و هنگامی ایجاد میشود که نتایج یک اتفاق با انتظارات ما تطابق نداشته باشد. میتوانیم تجربهٔ ذهنی ناامیدی را به شکل احساس رهاشدن خشم و عصبانیتی تعریف کنیم که وقت رخدادن وقایع به آن شکلی که احساس میکردیم شایسته آنایم اتفاق نیفتاده است، نمود پیدا میکند. احساسی که الان در این زن میبینم، از همین جنس است که خودم هم بارها تجربهاش کردهام. حس میکند لیاقتش بیش از اینها بوده. الان در ذهنش فقط بهدنبال مقصر می گردد. ولی بیشتر از آن بهخاطر احساسی که هموطنانم دارند تجربه میکنند، غمگین میشوم؛ این حجم از سرخوردگی و ناامیدی. اینکه خودشان را بههر در و دیواری بکوبند برای اینکه وطنشان را ترک کنند. در این سالها چه زندگیها که از هم نپاشیده بهخاطر مهاجرت. چه آدمهایی، چه کودکانی که جانشان را در جنگلها و کورهراهها از دست ندادهاند بهخاطر رسیدن به بهشت. وطن، خانهٔ آدم است و خانه از قدیم نمادی برای احساس امنیت بوده است. چقدر بد است که توی خانهات این احساس امنیت را نداشته باشی و جایی غیر از خانه بهدنبالش باشی. امید، روزبهروز بیشتر بین مردم ما دارد رو به زوال میرود. آخر آدم باید روزنهٔ کوچکی پیدا کند که از آن بتواند امید را در خودش زنده نگه دارد. آن روزنه مدتهاست بسته شده و ما روزبهروز بیشتر غرق این ناامیدی دوره میکنیم شب را و روز را. کاش پایان شب سیه، سپید باشد.